بابایی
سلام کوچولوی من
مامانی روزی که من اینجا رو واسه شما درست کردم خواستم به بابایی بگم ولی پشیمون شدم پیش خودم گفتم بذار یه کم رونق بهش بدم بعدا.....چند شب پیش بابایی زنگ زد و گفت که دلش خیلی گرفته بابایی میگفت دلش گرفته از این که نمیتونه بچه دار بشه از این که من نمیتونم مامان بشم خلاصه خودشو مقصر میدونست من تازه فهمیدم چقدر بابایی این مدت ناراحت بوده و به روی خودش نمی اورده باباییت میگفت شبا که نماز میخونه به خاطر این میره توی اتاق که من اشکاشو نبینم عروسک من بابایی همه اینا رو با گریه میگفت .نمیدونی دلم کباب شد واسش من طاقت ناراحتی باباییتو ندارم اونم اگه بخواد گریه کنه منم بهش گفتم که فقط وجود خودش برام مهمه و بدونه اون فسقلیمو نمیخوام .یه وقت ناراحت نشی مامانی تو هم باید بدونی اول باباییت بعد تو ......به خاطر همین نمیخوام اینجا رو بهش نشون بدم چون اونوقت میفهمه من چقدر به فکر تو هستم و هر روز میام باهات حرف میزنم حتما بیشتر ناراحت میشه فعلا اینجا خونه من و تو میمونه تا زمانی که بیای تو دل مامانی ریزه میزه من